وبلاگ اعضای کانون وبلاگنويسان ايران
| |
مسئول محتوای هر مقاله نويسنده آن است!
مواضع رسمی کانون در وبلاگ اصلی کانون منتشر میشود! 9/25/2005تبارشناسی جنسیت (2)
به نظر هگل مرگ قطعا آرامش نهایی است. مرگ نه در خود دوپاره است نه در جدل دائمی است. اما صلح دیگری می تواند وجود داشته باشد: صلح رشد زنده نباتی. تمام نظام هگلی، صرف نظر از پاره ای اشتباهات و انحرافات، علاوه براین شبیه به این است. آیا نبایستی الگوی بنیادی فلسفه هگل روی هم رفته یک الگوی نباتی باشد؟ اما در درون نظام [فلسفی] وی، طبق ساختمان آگاهانه اش، به نظر می آید فقط مرگ از یکتایی قصر در رفته باشد، که با مرده همنوایی می تواند بکند. به نظر می آید این ایده یا اعتقاد به دوپارگی جسم و جان زنجیر شده است، که پس از قربانی کردن امر مونث برای دولت، پس از تبدیل مرد به اتباع کشور در یک فرهنگ وضع می شود، که از نقطه نظر جنسی فرهنگی خنثا است. درواقع می تواند خروج از یکتایی را هم ازطریق فرمانبرداری درمقابل رشد، ازطریق تعلق به آهنگ عام طبیعی روی دهد. این تعلق حتا کلی تر است از مرگ جزیی. مسلما، کل طبیعت درهمتافته است، اما طبیعت همیشه هیات منسجم و در شدن است، بسته و باز و درمجموع مسالمت آمیز در تحققش. بخاطر ارتکاب گناه در برابر خانواده، رابطه جنسی متفاوتش با امر زنده، این شدگی بیواسطه طبیعی مرگ است. بخاطر ارتکاب گناه در مقابل طبیعت بازگشت به طبیعت تنها می تواند با مرگ همنوایی کند.
همچنین قابل ذکر است: قربانی روح طبیعی، خانوادگی، زنانگی و – اگر بخواهید- شبانه به جای شب، ریشه مندی شبانه نابینایی عصر مفهوم را نشاند. این نابینایی خود را در ویرانگری غیربازتابشی، ناخودآگاه حواس ما بیان می کند. مردان پس از نابودکردن « برای خود» آگاهی، قوم مردان " در خود" امر نفسانی و شدنش را به "درخود" و "برای خود" را ویران می کنند: این ویرانگری با این خطر مواجهه است اگر محتوای روح را نابود نکند، آن را فروکاهد. به نظر می رسد، که امر نفسانی به چنین مفهومی در "شدن" روح بازتابیده می شود، نه شورانگیزی روح، بلکه ادراک نفسانی بمنزله ماده یا جوهر روح. وقتی جنگ علنی و آشکار خلق را نابود کند، پس جنگ هم آگاهی را از درگیرشدن با یک جنگ مستتر منحرف می سازد، جنگی که به ویرانی امر نفسانی بمنزله محتوای ممکن روح راه می برد. جنگ برای مثال آگاهی را از پرداختن به عواقبی که سروصدا بر روی تعادل جسمانی ما دارد منحرف می کند. جنگ، جنگ در گذشته یا آینده، آگاهی را از وظیفه اش به توجه به نابودی طبیعت منحرف می کند، که غذا و حمایت برای زندگی است. اما این نابودی هم به جنگ ، به خشونت کورکورانه، به گرسنگی راه می برد. قوم مردان ظاهری بی گناه دارد، زیرا جنبه روشن روح را بازمی نماید ( یا بازنمایی کرد؟). جنبه دیگر را طرد کرد. مردان باخنده، مودب و از روی وظیفه زخمی می کنند و می کشند. آن ها بر بدی، بر پلیدی آگاه نیستند، لااقل نه در آن لحظه ای که در آن، آن ها این را اجرا می کنند، هرچند آن ها دعوی آگاهی مطلق را دارند، وسیله ای، که با آن مردان فرهنگ را محاصره کرده اند. اما آیا باید، آیا من باید برای امر ناخودآگاه همه حقوق، همه معذرت خواهی ها را قائل شوم؟ پاسخ من، پاسخ روانکاوی هم، نه است. اولا در ناخودآگاهی همه حق برابر ندارند، ازآن جاکه این یک پدیده زبان قاعده مند است. ناخودآگاه بعضا به غل و زنجیرکشیدن جنس دیگر توسط مرد و سایه جنس خود در خود است. چرا به او حق شورانگیزی برای این شب، این ناآگاهیی را داد، که به نظر هگل گناه هم هست؟ چرا، وقتی جنس دیگر در اقتصاد فرهنگ ما حق عمل مشابهه را ندارد؟ در زبان مفاهیم هگلی قرن ها است که بخشی از جهان با بخش دیگر جنایتکارانه رفتار می کند. این به این معنی است که او قانون اخلاقی نیمه دیگر را نقض و زیرپا می گذارد. قرن هااست که قوم مردان آگاهی اخلاقی را به انحصار خود کشیده است، وانمود می کند الهام کامل از آن دارد، می تواند حقیقتش را، هر حقیقتی را بشارت دهد. قرنهااست که قوم مردان نوع بشر را با شورانگیزی جنس خودش اشتباه می گیرد. سیر پدیدارشناسی هگل این "شدن" روح در فرهنگ ما را به خوبی شرح می دهد. به جای به رسمیت شناخت واقعی دو جنس و قبول کردن شناخت این جنسیت توسط آن جنسیت – شناختی " برای خود" و " در خود"- قوم مردان ادعا می کند مالک کل حقیقت است و حق خود می داند قانون را همه جا برقرار کند: در فلسفه، در حقوق، در سیاست، دین، علم و غیره. بنابراین اگر قراراست آگاهی گناهکار باشد همین که عمل کند، پس قطعا گناهکار است. آگاهی قبل ازهرچیز گناهکار است چون حق خود می داند هر عملی را تعیین کند و جنس دیگر را در سایه خود نگاه دارد. همین است وقتی آگاهی با انکار انشقاق خود و با کشیدن جنس دیگر در آن، چونان آگاهی بسیط بر این حق پای می فشارد، که برای او ماهیت ، همان گونه که "در خود" است، نمایان گشته باشد، حال آن که این نمود واقعا تنها امکان هایش بازگشتش به خود در یک "برای خود" است. محتوای الهام مذهبی و ضرورت بستن این الهام علاوه براین دال بر ضرورت برای یک جنسیت هستند، به خود یک خدا، یک خدا-پدر، پسر- خدا، یک روح- خدا بدهد و خواست، که به این الهام چیزی اضافه نشود. درحالی که برای زن جنایت در حفظ کردن بود، جنایت برای مرد در اضافه کردن می باشد. زن نمی تواند حفظ کند، مرد باید حفظ کند، بدون این که اضافه کند. تکلیف همیشه یکی است و شبیه تکلیف در زبان است: درحالی که جوهر و اولین سرنمون زنانه هستند، نماد تجسم یافته و نمایان شونده مردانه است، و هیچ چیز اجازه ندارد فراتر از این برود. آگاهی باید بسته بماند. تا امر مونث چیزی نیفزاید؟ این استنتاج بخشی از حفظ حقیقت چونان خدشه ناپذیری زبان نیست؟ برطبق برداشت روح توسط قوم مردان، آیا این موضوع به غیرممکن بودن تماس میان اولین جنباننده و اولین ماده، میان خدا و زن فرانمی روید؟ اما انسان- خدای مردانه، همانند جنسیت مردانه، زاده یک زن است، زاده یک ماده پاک و به چنین مفهومی مورد احترام، حتا وقتی هیات های متفاوتی می گیرد. میان هر دو مرد قرار گرفته است. وقتی او دوپاره شده است در نور و روشنایی، در شب و روز، زن توسط مرد و جهانش میان یک ماده نخستین و بی علامت و علائم و نشانه هایی تقسیم شده است که با آن ها زن توسط مرد شکل می گیرد و نقاب بر چهره می زند. زن هیچ گاه واحد نخواهد شد – یا این وحدت هنوز در راه است. شاید این وحدت در آغاز وجود داشته است. برخی از فرهنگ ها موید این نکته اند، از جمله فرهنگ تانترایی که نشان می دهد همه چیز از میان لب های یک زن یا زنان زاده شده اند. فرهنگ عبری، لااقل آئین قبالا، لب ها را چونان ایود دوگانه ای، بمنزله زبان وارونه مضاعف به نمایش می نهد. آن چه به مسیحیت مربوط می شود، این ازطریق اهمیتی که به نماد سکوت مادر مسیح داده می شود،از طریق خصلت خدایی باکرگی اش بیان می شود ؛ بستن لب ها اهمیت مذهبی دارد.... ما امروز اغلب با تصادم کیهانی وظیفه و تکلیف، همچنین از راه میانبر ازطریق نهادها مواجهه ایم. اندکند آنانی که به آن مشغولند راه های تازه ای برای اشتیاق، برای اشتیاق ها باز کنند، یک شورانگیزی یا درواقع روح حسانی را تدوین کنند. مبالغه در ارزش وظیفه درمقابل بیمارگونه، خنده دار، مجرد است. بواقع مشکل آن جایی که اخلاق هنوز یک چنین امر حسانی را مد نظر دارد دیده نمی شود. وقتی جنس مونث مطالبات خود را مطرح می کند، اغلب آن را بر روی خواست برابری حقوق متمرکز می سازد، که خطر نابودی جنیست اش را در خود نهفته دارد. تصادم حقوق و وظایف سپس خنده دار می شود، چون آن تضاد امر مطلق متخالف را بیان می کند. این تراژدی- کمدی امروزین شاید بمنزله منحرف ساختن از جنگ موثر واقع شود: جنگ منحصر به جنسیتی است که امر مطلق را به چنگ خود درآورده است، و نشانه امر لاینحل در رابطه اش با امر بیواسطه است. بهتر است خندید تا به یک تقدیرگرایی کشنده گرفتار شد! اما تعیین کردن مرز سخت است. بجاست خندید و درعین حال هشیار ماند، بجاست خندید تا از فاجعه جلوگیری کرد و سلامتی را حفظ کرد. خندید تا از خشونت های بیواسطه اجتناب کرد و به خود زمان داد انتظار کشید. اما هر عملی به گناه بدل می شود، وقتی " خود" خویشتن را به یک [جنس] شبییه سازد و نه به دو[جنس]، وقتی خود را به دوپارگی خودش شبیه سازد و دیگری را چونان دیگری انکار کند. بی گناه بنابراین نظم تنها چیزی است که عمل نکند: به گفته هگل، سنگ و شاید گیاهان. زنان را اغلب از عمل بازداشته اند، [زنان به منزله] سنگ یا گیاه. اعمال مرد خود را با جنس مذکر وفق می دهد، آن ها بی گناه یا دیگر بی گناه نیستند. آن ها حتا در برابر هردو جنس گناه کار هستند. اما امروز محتوای متغیر عمل اخلاقی مطابق با جنسیت ها محو می گردد. کیهان تحت حاکمیت مردها محتوای تفکر را ازطریق نابودی امر حسانی محو می سازد. همچنین جهان باصطلاح برابری – حقوق برابر برای همه- زن و مرد- را نابود می کند، چون آن دیگر به محتوای خاص ( تا حدی جنایت؟) یک عملکرد اخلاقی نیاز ندارد. علنا این یک فرد خاص نیست که گناه کار است، بلکه یک خلق و دعوی اش بر امر کلی. ازاین روی است ضرورت به پرسش نهادن خود امر کلی، اما نه به این جهت، که با کاربرد وظایف خاص جنگ کیهانی کرد. این وظایف حتا مجموعی در درون امر کلی نمی سازند. این دعوی داشتن حق قانونگزاری فقط توسط یک جنسیت [جنس مرد] است که گناه است، جنایت است. ممکن نیست بهای طعمه، تجاوز، جنایت را تقسیم کرد. زیرا سایه ازاین طریق کمتر رشد نمی کند، برعکس. یک طرف تفاوت[ جنسی] ازاین طریق حتا بیشتر کنار زده می شود، انکار می شود. در تفاوت جنسی یک نیمه حقیقت دیگر خود را مقابل نیمه دیگر قرار نمی دهد. تنها یک طرف با موهوماتش، سایه های اش، نقاب های اش، گناه اش، ترس های اش مبارزه می کند. عدم انسجام دشمن آن را تا نقطه ای تحریک می کند، که آن اضداد را اختراع کند، برانگیزد، آن ها را تا سر حد جنگ تشدید کند. عملکرد آن گاه چنان ویرانگرانه است، جنایت به حدی آشکار انجام شده است، که سکوت باز می گردد، چراکه گناه ابژه خود را پیدا کرده است. ازاین گذشته چیزها تا حدی وارونه گشته اند: فردیت اصولا لحظه صوری عمل است، محتوا توسط قوانین و معارف مبرهن می شود. حال که فرد پدید آمده است، فرد برای دومین بار توسط قوانین و معارف برجسته می شود. چگونه این دو با هم پیوند می خورند، این سئوالی است که آنانی که امروز با انسان سروکله می زنند بی تردید مدام از خود سئوال می کنند، بی این که به عمق آن پی ببرند. آیا انسان چیزی ژنتیکی، طبیعی است؟ آیا انسان یک پدیده تکوین یافته یا فرهنگی است؟ سئوال آن قدر با ارزش هست که یک بار دیگر خود را به آن چیزی مشغول کرد که هگل درباره زایش دوگانه انسان و درباره تقسیمش میان دو جنس نوشت. باید سئوال درباره تعین و وظیفه منسوب شده به دو جنس را طرح کرد. زیرا اگر سئوال این جا طرح نشود، هرکس دستانش را در بی گناهی می شوید، خودش را از جنایت، گناه تطهیر می کند: امر کلی از دلبندی برای خود آزاد می سازد. بدون پرسیدن(نظرخواهی) از امر کلی هیچ تغییروتحولی در اخلاق اجتماعی فردی و جمعی نمی تواند بوجود بیاید. هردو زندانی یک سرنوشت هستند، مانند زندانی یک پیاله، یک الگو، یک هویت اعتباری، که آن ها را از آن باز می دارند حقیقت و خود را بمنزله حقیقت دریابند. هیچ کس گناه کار نیست.... امر کلی گناه کار است چون هنجارهایی را تحمیل می کند که زندگی را می کشند یا به قتل می رسانند، به جای این که آن را در اشکالش واقعیت بخشد. میان امر کلی طبیعی و امر کلی قوانین، اخلاقیات، حقیقت فقدان فرارویی، رشد، شدن به چشم می خورد. باصطلاح تعین طبیعی هر دو جنس اینک دیگر [ تعین طبیعی] نیست. قوانین و عرف طبیعت را اینک در دعوی داشتن امر اعلام شده کلی توسط یک طرف وارونه ساخته اند. این که مرد زبان را این قدر تعرض ناپذیر، خنثا، جهانی ( گویی زبان از آسمان افتاده است؟) می داند، براحتی قابل توضیح است: زبان فقط توسط یک طرف بمنزله حقیقت اداره می شود. و وجهه ای که امروز امر خنثا در نظریه و عمل برخوردار است، تاحدی خنده دار است. این همچنین تراژیک است و بدون کاربست خشونت پا نمی گیرد. زیرا هرکس ادعای بیطرفی می کند، بدون این که دریابد، که موضوع بر سر یک خنثا، خنثای او[مرد] است و نه بر سر یک بیطرفی مطلق. دو چیز خنثا را امروز می خواهد قانون به این شیوه به ما تحمیل کند: کودک، که بخصوص مورد علاقه شاگردان فروید است، و یک وظیفه، که توسط خدا، بخصوص توسط خدای انسان نگشته تک انگاری به ما انتقال داده می شود. این نوادگان امر خنثا، امر بیطرف، که وانمود می کنند – فراسوی جنگ میان جنسیت ها – اخلاقی باشند، مادامی که تراژدی تفاوت جنسی و حاصلخیزی اش راه حلی نیافته است، به لحاظ تاریخی با نفوذ و قدرت تکنوکراسی مرتبط هستند سوای این که، آیا تکنوکراسی بر رانه های جنسی دلالت ورزد، سوای این که، آیا این یک لوگوکراسی است یا آیا اثرات ابزارها، ماشین ها هستند. براین سیاق برای مثال خواهان بیطرفی بودن ازیک طرف به معنای اجتناب کردن از جنگ با تکنیک های فوق تکامل یافته است، ازطرف دیگر در همان سنخ از انرژی، بر مردی پای فشردن است، در تنوع بی مسئولیت، در امر کیفی بدون مراحل یا تفاوت های کیفی، که تغییر انرژی را تضمین کنند؛ این به معنای پای فشاری کردن بر یک شورانگیزی است، شورانگیزی بدون عینیت و بدون ذهنیت، که با کلیت قوم، اقوام، نسل و تجدید نسل، رشدش متناسب باشد. اما برگردیم به کودک، بی تردید به شمایل کلیدی تاریک در جدل بر سر امر خنثا یا آشتی ظاهری اش. کودک تنها در بعضی از زبان ها خنثا است، مثلا در زبان فروید، هگل. به همین جهت شگفت انگیز است که روانکاوی بین المللی، که یکی از جاهایی است که با این مساله سروکار دارد، بیطرفی اش را می خواهد توسط کودک " بیطرف" مستدل سازد، به قیمت گفت و گویی، که به چنین مفهومی به پرسش کشیده نمی شود و به نظر من بسان معالجه اورتوپدی یک آفازی یا فلج در رابطه با تفاوت جنسی می نماید. این برای مثال نزد آنا اُ. به چشم خورد. او تلاش کرد هیجاناتش را ترجمه کند، وقتی او در دوره های گفتاری اش کلمات و برنمایی ها مفقود بودند. همچنین وقتی کودک بمنزله امر خنثا مشخص می شود – همان طور که در زبان یونانی جنسیت: to genos، و این جالب توجه می بود ارتباط میان این دو خنثا را در فصل پدیدارشناسی روح بازسازی کرد، که من از حیث مساله اخلاق اجتماعی در قبال [جنس] دیگر بازخوانی کردم – پس حتا وقتی کودک بمنزله خنثا مشخص شده است، کودک همیشه ازلحاظ جنسی متفاوت است. و این جنایت بزرگی در حق کودک می بود، اگر خواست او را خنثا ساخت. جنایت، اجراشده به نام چه کسی؟ به نام خدا؟ به نام روح؟ کدام خدا و کدام روح؟ تاجائی که ما انسان ها زنده هستیم، ما به لحاظ جنسی معین هستیم و زاده امر جنسی هستیم. ما پس چه مرگی را بر کودک تحمیل می کنیم؟ بر جنسیت؟ بر تولیدنسل؟ بر زندگی؟ بر امر جنسی؟ به چه حقی، در سایه چه کسی خلق، زبان مردان، به خود اجازه می دهد این کودک را بمنزله امر خنثا بپوشاند، آن را در او دفن کند، خفه کند؟ به نام یک خدای بیطرف، که وجود ندارد؟ یا به نام ناتوانی یا سرپیچی از داوری کردن میان جنس ها؟ دو مخزن خنثای دیگر در زبان وجود دارد، نه تنها بمنزله محتوی (یات)، بلکه بمنزله شکل ( ها). یکی به نظر من می رسد با مخزن وظیفه و حقوق همخوان باشد. به نظر می آید از یک دوران فرهنگ یونانی – رومی به ارث رسیده باشد، که تاثیرشان بر آگاهی فردی و جمعی ما کماکان برای ما سئوال برانگیز است. قانون، حق در بیطرفی بیان می شود، اما آن ها فقط توسط یک طرف وضع می شوند، بنابراین واقعا بی طرف نیستند. این غیر- بیطرفی خود را در محتوا و شکل قوانینی عیان می کند، که فرد بالغ را به لحاظ محتوایی مقرر می کنند. این بیطرفی به همین جهت مشحون از پیامدها است و دژِ مهم مقاومت را به نمایش می گذارد، تا هیچ تغییری در زبان و در جایگاه سوژه را قبول نکرد. این خنثا حوزه عقب نشینی و آشتی برای جنگ ها و جدل های میان مردان است، اما مشکل هیرمندی میان جنس مذکر و مونث، حل نمی کند، نابرابری اش و خنثاسازی بیمارگونه - فردی و جمعی- اشکال و ارزش های زبانی، که از آن نتیجه می شود. من اضافه کنم، که دستکم در زبان فرانسوی این خنثا توسط همان ضمیر مثل جنس مردانه بیان می شود: ایل ( او،آن) فاوت و نه اله (سوم شخص مفرد زن) فاوت. قهرهای طبیعت که علی رغم ویرانی بیش و کم نظام مند طبیعت بر خلقیات چنان تاثیر می گذارند توسط امر خنثا هم بیان می شوند: رعدوبرق می زند، برف می بارد، طوفان می آید و غیره. همیشه این طور نبود. در یونان باستان و در ریشه ها و شاخ و برگ های شرقی ما کیهان میان جنس ها تقسیم شده است، و آن ها عناصر را مشترکا و گاه در نزاع هدایت می کنند. جهان انسانی نه تنها توسط سیارات متعین است، همان طور که امروز گفته می شود، بلکه او آن ها را هم تعیین می کند، اما به برکت دو جنس. در تراژدی یونانی که در آن برخی مبادی اخلاق اجتماعی ما بیان می شوند، ازمیان رفتن و افول احترام به قوانین طبیعت، بازنمایی های اش در اسطوره شناسی بازگو می شود. قوم مردان به تفاوت های میان روز و شب، تابستان و زمستان، سایه و روشن، ریشه ها و شکوفه ها دیگر توجه نمی کند، به نام تعهدات اجتماعی، که توسط او گناه آلوده خلق شده اند؛ به این طریق قوم مردان آقایی بر کیهان جزیی و کلی را از دست می دهد، آقایی که آن تنها می تواند با جنس دیگر اعمال کند، نه با بقایای خودش یا زاویه تاریک خودش، بلکه با جنس مونث. آقایی بر کیهان جزیی و کلی میان هر دو جنس تقسیم شده است. این تعین نه خنثا است نه به یک جنس اختصاص یافته است. همه فرهنگ های بزرگ همین را می گویند. چرا این امروز فراموش شده است؟ چه وظیفه الزامی تر و همچنین محبوب تری می تواند برای ما وجود داشته باشد جز این وظیفه که نظم کیهان و تن مان را اداره کنیم؟ هرچه ما را از این وظیفه دور کند یا ما را چونان امر خنثا بی ریشه سازد، زندگی بدن ما و زندگی جهان را در سازوکارهای تهی و مجرد احساس، تفکر محتوایی، هنر، اخلاقیات اجتماعی نابود می کند. اگر فرصتی برای ما مانده است، پس فرصت تنازع ظلمتِ کنشِ مرد با [کنش] هنوز در ظلمتِ زنانه است. ما دیگر فرصت های زیادی نداریم. وآشکارا مساله تنها بر سر پدر و مادر نیست، بر سر زنا یا ممنوعیت آن، بلکه مساله حیات دو جنس مطرح است، که هم سن و سال هستند، و مساله روابط مختلف شان با زندگی، با امر حسانی، با شکل، با امر قدسی و با تفکر مطرح است. این دلیل نیست مشکل ناخودآگاه را درز گرفت یا اساس اش را دوبرابر کرد. ناخودآگاه باید در عمل ایجاد شود، اجازه ندارد بمنزله امر ماندگار، بمنزله امر ایستا تاویل شود. تکرا بی پایان می باید در اثر رفع شود. در این مورد دگربودی درون " خود" نمی ماند، بلکه به سوی" دیگری" باز می گردد. این مرز است، اما این چرخش می تواند به اصالت در معنای اخلاق اجتماعی راه نمایی کند. هگل از اصالت جنایت آنتیگون حرف می زند. شاید اصالت بزرگ تری وجود دارد: برای دانستن این که چرا این جنایت احتمالی ممنوع است، بخصوص وقتی به سرنوشتی خدمت می کند، که مرد به خود می دهد. فهمیدن این موضوع به این معنا بود یک تناقض ظاهری را رفع کرد و برای امر مونث امکان پیدا کرد به گونه ایجابی عمل کند. امر مونث سپس یاد خواهد گرفت خود را با خود و برای خود در آگاهی خاص اخلاقی مقابله کند. آن چه برای او به این شیوه چونان امر بیگانه ای می تواند رویارویی کند " برای خود" امر مونث، ماهیت اش است. اما آن دیگر نمی گذارد این [ برای خود و ماهیت] را جنس دیگر ( سکس و جنسیت) تعیین کند. دیگر هم براحتی با یک تعریف مرد مقاومت نخواهد کرد که بخشی از واقعیت مردانه است. جنس مونث، متناسب با روند شدن اخلاقی اش، با خودش، میان روشنایی و تاریکی مبارزه می کند تا همان چیزی شود که فردی و جمعی است. این بلوغ، بعضا در نزاع میان آگاهی و ناخودآگاهی، میان بیواسطگی و وساطت، میان مادر و زن، باید برای امر مونث و در جنس مونث باز و نامحدود بماند. این برای دیدار میان هر دو جنس ضروری است. بزرگ ترین گناه قوم مردان این است که از یک جنس آگاهی اخلاقی اش و واقعیت اش را بمنزله جنسیت ربوده است. این به معنای جداکردن واقعیت از جوهر است. تای گریس آتکینسون زن فیلسوف آمریکایی این حالت را، چنان چه من معنای تحلیلش را درست بفهمم، « وامپریسم متافیزیکی» می نامد. و من به آن می افزایم: [ وامپریسم متافیزیکی ]و پیامدهایش. وقتی زنان وظیفه ای را انجام می دهند که توسط یقینیات جنس دیگر تعریف شده است، آن ها بناگزیز در تصادفی بودن واقعیت دست و پا می زنند، تنها در یک شورانگیزی وظیفه، بدون فعالیت خود، بدون غایت اخلاقی. غایت شان، واقعیت غایت شان، مادامی که اساسا غایت آن ها است، به طور ضمن از آن ها گرفته می شود: کودک و شوهر آن ها توسط جامعه، جهان کار، جنگ دزدیده می شود. بنابراین از زنان هدف عمل شان سلب می شود، آن ها به عدم مشارکت، به احتراز محکوم هستند، بی این که این را انتخاب کرده یا خواسته باشند. آن چه برخی عارفان یا حکیمان بمنزله راه احتراز شرح می دهند سرنوشت روزانه زنان است. اما نمی توان از یک قوم طلب کرد برای غایت قوم دیگر مقدس باشد. درواقع نه قوم واحد است نه جنسیت. هگل این را خیلی خوب درک کرد. اما یک بخش دعوی داشتن حق بر آگاهی اخلاقی برای خود دارد و دیگری را بدون غایت و واقعیت می گذارد، مگر بمنزله بدل خودش، سایه اش، ذخیره اش. نوع انسانی در دو کارکرد، دو وظیفه تقسیم شده است، نه در دو جنس. زن با تهدید مرگ از جنسیت خود چشم پوشیده است. مرد هم، به شیوه دیگر. جدلش درعین حال با یک خدا یا یک روح جنس خودش روی می دهد. از من اغلب پرسیده می شود، آیا مرد و زن می توانند در تائید خصلت مختلف شان از یکدیگر ارتباط برقرار کنند. شاید آن ها سرانجام ارتباط برقرار کنند. درغیر این صورت آن ها در هیات های متفاوت آگاهی، روح، خلق محبوس هستند، که میان آن ها هیچ ربطی وجود ندارد. بسیاری از پیشروترین اندیشمندان امروز به زنا بمنزله رابطه جنسی پای بند هستند، خواه آن آگاهانه باشد خواه ناآگاهانه. اما این به معنای حل مشکل نوع بشر و دوپارگی اش نیست. زنا با تغییرثقل نسل و با تولیدنسل نوع بازی می کند، مساله بر سر روح جنسیت نیست. همیشه تغییرثقلی در سن وسال، رشد، نسل وجود دارد. شاید در این معنا از زنا و نقض آن بمنزله چیرگی بر سرنوشت فرهنگی سخن رود. زیرا همان طور که من قبلا درباره کارکرد زبان به تفصیل سخن گفتم جوهر نخست توسط زنان به مادران داده می شود. این جوهر را مرد علامتگذاری می کند، او مهرونشان خود را بر آن می کوبد، آن را تجزیه و ذوب می کند تا از آن نشانه بسازد. اما در ادامه او ادعا می کند، که این علائم بی چون وچرا حقیقت وی هستند. دوپهلویی، همان گونه که مد روز شده است، ناگزیر تعارض در علامت یا درهمآمیزی را به نمایش نمی گذارد. حتا آنتیگون را می توان چونان یک نماد دوپهلو تفسیر کرد، اما آنتیگون ازقبل فقط به یک طرف کشیده شده است، فقط توسط یک طرف جذب می شود. قوم مردان برای خود زمینه دوم، جوهری بوجود می آورد که در ظاهر هیچ ارتباطی با جنسیت ندارد. این جوهر را تقریبا به شیوه فقه اللغتی به روی آسمان، به روی آسمانش، به باورش، بر منبع نشانه های اش می گشاید. و دخالت دیگری، زن را ممنوع می کند که همزمان بمنزله چیزی مقدس و ضروری برای بازگشت به خانه و کاشانه مورد احترام قرار می گیرد. مرد جنس مونث را از دسترسی به جوهر زبان بازمی دارد، هرچند او درهمان حال از او [جنس مونث] می طلبد، جوهر او بمنزله سخن گو بماند، اما لال و بدون این که بر این حقیقت واقف باشد. مرد با پدرانش، با برادرانش حرف می زند، او جهان را درحالی می سازد که به زن دستور می دهد از خانه زندگی مراقبت کند. بااین همه او مدعی است، که وظیفه زن نگاهداری مردگان است. مرد به زن بمنزله مادر، ماتریس، بدن ( بمنزله جسم زنده و بمنزله پوشش( لفافه، روکش) و آرامگاه، بعنوان تغذیه گر احتیاج دارد. او آشکارا زن را فقط چونان مادر و زن باکره می خواهد، گاهی به طریق کاملا دوپهلویی بمنزله خواهر، اما نه چونان زن، نه چونان جنس دیگر. از این نقطه نظر زنا مشکل رابطه میان جنس ها را حل نمی کند. زنا در حیطه ایجاد امر زنده یا انکارش می ماند، اما مشکل جنس ها را حل نمی کند. زنا نابینا است، این راست است، نابینا درمقابل جنس! به نظرم می آید اودیپ در مقابل این واقعیت نابیناتر باشد که مساله می تواند بر سر یک زن، تا بر سر مادرش باشد. او تفاوت جنسی را نادیده می گیرد. شکاف سخن و سوژه، تضادهای اش بدون یار بی تردید از تمایل به زنا و ممنوع بودن آن سرچشمه می گیرند. آن ها هیچ ارتباطی را که با واقعیت دوپارگی نوع بشر به دو جنس تطابق دارد، با امر حسانی تنظیم نمی کنند. زنا بستر دوگانه حس را ترک می گوید، مرز حس جزیی و یک سویه را، که هنوز هم حس ما است، زنا نه مساله جدل و نزاع تاریک را رفع می کند، و نه حاصلخیزی ممکن تفاوت جنسی را. اما همیشه با با زبان و طبیعت در چارچوب شکاف شان، عدم- ائتلاف شان، رشد ناهمزمان شان بازی می کند. با فرارویی از مورفولوگی بازی می کند، تا نیروی حیات، شیره حیات را بازیابد. اما این یا هنوز شیره حیات سوژه نیست یا دیگر نیست، مادامی که سوژه میوه مستقل یا جدا است. این ها یا هنوز ریشه های اش نیستند یا دیگر نیستند. فراخوانی دو موجود انسانی متعین ذهنی جنسی وجود ندارد. شاید این ناتوانی مرد را اسیر تکنیک کرد؟ ممکن است. چون او به لحاظ جنسی، جنسیتی زنده نیست، شاید او به ماشین بدل شده است؟ ممکن است. به نظر می رسد دوران ما این را تائید کند. شاید او می بایست آن قدر برود تا دریابد که لازم است به سرچشمه های افول فرهنگ ما بازگردد، که به نظر می رسد از روزی آغاز می شود، وقتی یک جنس به زور ریشه های جنس دیگر را به چنگ آورد و پارازیت آن ها شد ( درعین حال وابسته و تعقیب کننده)، وقتی یک جنس ریشه های خودش را از دست داد و چونان چیزی نامیرا و روحی قد کشید، بدون این که بر رشد خودش بمنزله چیزی میرنده یقین حاصل کند. به همین جهت باید به آن جایی بازگشت که گناه اخلاقی صورت گرفت و پرسید، ریشه زدایی دوگانه چیست که مردان و زنان با آن مواجهه شده اند. در چه مقطعی از رشدشان؟ لحظه برای هر دو یکی نیست. این مساله وسوسه انگیز و طعمه زنا را بمنزله راه حل ظاهری مشکل جنسیت توضیح می دهد. زیرا زن میان عناصر طبیعی مانده است، میان آب و آسمان، هوا، زمین و آفتاب، مرد به کارگر و سازمانگر رشد کیهان بدل شده است، وقتی او از تعین انسانی اش تبعیت می کند. اما اغلب عصیان یا قدرتش او را به آن جا کشانده است مواد را متصرف شود یا گمان کند آن را تصرف کرده باشد، تا از او جهان خودش را بسازد، در حالی که مرد "شدن" انسانی اش و تعهدش را نسبت به جنس فراموش می کند. مرد به این طریق جهان ساختگی و درعین حال کجی را ساخته است، جهانی آرمانگرایانه و مادی گرایانه بدون پیوند کافی میان این دو قطب، جهانی به ظاهر طبیعی، که اما چهان اواست و او مایل است آن را در هر بستری مستحیل کند. دراین اواخر القا می شود، که نر-مادگی می تواند یک راه حل اخلاقی برای تقسیم جنسیت به نمایش بگذارد. این راه حل خود را اغلب بمنزله گزینه عمومی جلوه می دهد. اما من از خودم سئوال می کنم چطوری می توان خود را با یک جنس دیگر یکی دانست، بدون این که تعریفی از این جنس چونان جنس داشت. آیا موضوع فقط این نیست از یک نقش، تقسیم وظایف تقلید کرد؟ یا چی؟ و کدام مرد امروز حاضراست از قدرت اجتماعی اش دست بشوید، تا با سرنوشت اجتماعی آشنا شود که قرنهاست بر گرده جنس مونث سنگینی می کند؟ ازاین گذشته، آیا ما می توانیم خود را به لحاظ روحی کامل با جنس دیگر یکی بدانیم، مگر در ناکجاآباد رویایی، مگر در رفع مورفولوگی متفاوت جنسی در اشکال ساخته شده ذهنی، که کم یا بیش وسوسه برانگیز هستند؟ آیا این نر-مادگی می تواند راه را به سوی اتیک میان جنس ها بنیان نهد؟ اگر این راه وجود دارد، باید آن از تفاوت جنسی بیآغازد و به سوی آن راه برد، بمنزله وسیله به آن خدمت کند، تا خود را ازلحاظ روحی کشف کند و تصدیق کند. درغیراین صورت این راه بیشتر یک ناکجاآباد انحطاط را به نمایش می گذارد، که در اوهام، نظربازی ها غوطه ور می شوند و دراین میان بیگانگی بیشتری میان فرهنگ و بدن های آفریننده فرهنگی ایجاد می کنند. من دراین نکته همچنین نیت یک بخش بسیار کوچک از مردم را می بینم سنخ جدیدی از هویت ، یک سبک تازه اجتماعی را حتی غیرمستقیم ازطریق مد و عواید مالی اش تحمیل کنند. مگر این که، باز می گویم، مساله دراین میان بر سر تاثیریکسان سازی جهان تکنوکراتیک باشد، که از انرژی مرد، کمیت، شبه- بیطرفی پشتیبانی کند و باور دارد ممکن باشد، یک جنس، مساله جنسیت و جنس ها را از ریشه ساقط کند. این احتمالا بنیادی ترین جنگی است که ما با آن امروز رویارو هستیم. قبل ازهرچیز به این دلیل، چون او ما را بدون مقاومت علیه جنگ های دیگر می گذارد. منبع: Luce Irigaray Genealogie der Geschlechter Koreverlag |
![]()
وبلاگ اعضاءاعضا هم بسته
|