وبلاگ اعضای کانون وبلاگنويسان ايران
| |
مسئول محتوای هر مقاله نويسنده آن است!
مواضع رسمی کانون در وبلاگ اصلی کانون منتشر میشود! 11/26/2005عصر طلایی تمدن ایران پس از ظهور اسلام"اگر داستان ما از خاور آغاز می شود، نه تنها از آن جهت است که آسیا قدیمی ترین نمایشگاه مدنیت است، بلکه از آن جهت است که این تمدنها به منزله خمیرمایه و شالوده فرهنگ یونان و روم است که سر هنری مین Sir Henry Maineبه اشتباه آنرا سرچشمه ای میداند که عقل و فکر جدید از آن سیراب شده است. اگر نیک بدانیم که چه مقدار از اختراعات لازم برای زندگانی و همین طور سازمان اقتصادی و سیاسی یا علوم و ادبیات و آنچه در فلسفه و دین در دست ماست از مصر و مشرق زمین برخاسته، دچار شگفتی خواهیم شد..." Will Durant, The Story of Civilization, Introduction, p-19, New York, 1949. "در جهان اسلامی بیشتر حاملان دانش و معرفت ایرانیان بوده اند." ابن خلدون حوالی چهارصد هجری قمری، برابر با نخستین سالهای آغازین هزاره دوم میلادی، دوران رنسانس اسلامی در شرق و ابتدای بربریتِ حاکمیتِ مطلق نگر کلیسا؛ قرون وسطی در مغرب زمین است. (به زبان امروزی علم سیاست) حاکمیتهای فدرال خلافت اسلامی، که خلیفه را امیرالمومنین (صدراعظم، پیشوا: حاکم بر جان ومال یک امت - ملت) خطاب میکنند، هر کدام حداقل در یک ُبعد، جامعه ای فراتر از زمان پرورش داده اند. ولایتی نمونه در اقتصاد، دیگری در طب، در حقوق و علوم مبانی امور مملکت داری، در دیوان فقه اسلامی و شریعت نبوی ... در توانمندی بازرگانی و ... تولیدات گسترده کشاورزی و ... هر کشور بترتیب پیشرو در نوع خود در بخشی از امور جامعه و اتحاد یکسو تمامی اینها خبر از آغاز دومین دوران نوزایی تمدن ایران زمین می آورد. و چنین می شود. اینبار تمامی آنهایی که در فلات ایران بسر می برند با ایدئولوژی دیگری بیکباره موتور محرک تمدنی میگردند – معتقدم ایران زمین دروان شکوفایی اسلامی را بسیار تاثیرگذار بوده است. باز هم به زبان امروزی مشابه عضویت ابرقدرتی در لیگ، سازمان بین المللی و اتحادیه منطقه ای می باشد، تصور کنید چه میزان از قدرت و استقامت نصیب آن اتحادیه میگردد؟ بار نخست، در منطقه تحت حاکمیت نژاد آریایی – امپراتوری ایران باستان - با ایدئولوژی که ادیان میترایی و زرتشتی نام گرفته اند، بیکباره تمدنی منحصر بفرد و غنی متولد میشود و بار دگر، پس از سیصد سال خمودی و کسالت گسترده اجتماعی ناشی از فروپاشی یک تمدن، با قدرت ایدئولوژی کاراتری که دین اسلام نام گرفته است، نوزآیی منحصر بفرد دیگری حاصل می آید. نهاد دین (مذهب) در باور، ساختار اجتماعی و شالوده ایرانی نهادی ریشه دار و پرقدرت است، که استفاده و نگرش عالمانه به آن باعث شکوفایی ملی میگردد؛ نه مخالفت و سوء استفاده از آن. همزمان مصادف است با دوران بربریت و افول مغرب زمین، اندکی پیش از آغاز قرون تفتیش عقاید در اروپا. امپراتوری روم پس از ضعف به دست ژنرالها و اربابان و باقی مانده سناتورها تکه تکه شده، هر کشور در جنگ دایمی با کشور دیگری بسر میبرد. دیگر خبری از توانمندی دولت-شهرهای یونان نیست. آنان اسطوره شده اند. روم نیز که خود را وارث بر حق یونانیان باستان می دانست، اینک چند سده پس از هشتصد سال درخشش از درون به کشورهای دوست و دشمن پاپ تبدیل شده است. شیطنت های کلیسا پر قدرت تر از قبل به اجرا در می آیند و شمشیر، خون و شورشهای محلی داستان وقت اروپاست. دوران هرج و مرج، قحطی و آوارگی آدمیزاد غربی است. موفق ترینشان در این میان امپراتوری روم شرقی است که به میزان بالایی از فساد و زورگویی در دیوان اداری رنج میبرد. نتیجتاً پایه های حکومت بیزانتین در معرض فروپاشی است. نه ادیبی در گرداگرد ممالک غربی تربیت می شود – که اصلاً وقتش را ندارند، یا در داخل میجنگند یا با دشمن خارجی یا اینکه اسیر توطئه هایی به اسم دین، به اسم مکتب، که دیگر خلوص و غلظت اولیه اش را باخته است، گرفتارند – و نه ادیب، متفکر، توانمند، استاد و دانشجویی و نه کسبه و مردمان کوچه و بازار جرعت بیان نظرشان را دارند و اشتباه در همین جا است که نگذارند یک ملت در آزادی تفکر و بیان، فارغ از نظر ارتدوکس زمانه هر کدام نظراتشان را مطرح کنند و در میان همین نظرات است که؛ تمدنی مسیر افول و فروپاشی را بیکباره بسمت ترقی و نوزآیی تغییر جهت می دهد. کلیسا اکنون پذیرفته است که روزگاری در نهایت بربریت و توحش در برابر حقوق آدمیان می ایستادند. اشتباه میکردند که جلوی بیان نظرات را میگرفتند و این درس را شش قرن پس از آن سالها به حافظه می سپارند. رونسانس جهان مسیحیت سده ها پس رونسانس اسلامی رخ میدهد. و بسیاری از ما هنوز تصور میکنیم که لفظ «نوزآیی و شکوفایی فرهنگی» را غربیان ابتدا تجربه کردند. خیر! این انسان شرقی است که دوباره سر بر می آورد و علم را در قالب ادب، فرهنگ، فلسفه و مذهب داخلی اش مطرح می سازد. اجازه بدهید واضح تر بگویم که این ایرانی است که قبل از رقیب غربی به «نوزآیی - رنسانس» در اندیشه دست میابد. غرب باز هم از نیم کره شرقی جهان درس میگیرد و عجبا که مدتی بعد بیکباره جای استاد و شاگرد تغییر میکند. آنجا که تمدن طلایی هشتصد سال گذشته ما، به خودکفایی کامل و سازنده ای دست می یابد و آنگاه انبوه ادیبان غربی به مطالعه ساختارهای علوم مختلفه اسلامی - که در اینجا نه خبر از سانسور دینی علم است و نه شریعت اسلام مانعی بر سر راه شکوفایی علم. در عوض در اروپای تفدیش عقاید کوچکترین یافته ای را فوراً مخالف نظرات مسیحیت رایج دانسته، شدید ترین توحش را علیه آن روا میدارند... اینجاست که عکس العمل اجتماع قیام کرده اروپایی چیزی جزء لائیتیزم افراطی و ساینتیزم محض نخواهد بود - و جامعه پیشرو اسلامی نظر میکنند تا موفقیت را از متفکرین، اندیشمندان و بزرگان جوامع ما می آموزند. عده ای از آنان به ممالک شرقی ما نیز سفر میکنند و سالها به تحصیل در علوم زمانه ی گاهواره تمدن (اعتقاد ویل دورانت به شرق) میپردازند. شیفته آزادی عمل در تفکر و بیان تمدن اسلامی میگردند و به اروپای تفتیش عقاید باز میگردند و سده ها بعد پایان قرون وسطی را فریاد میکشند... آری! آزادی در غرب به همان میزان که مدیون غنای تمدنهای کهن یونانی و رومی است، وامدار دوره های طلایی تمدن باستان و اسلامی فلات مشرق زمین نیز می باشد. به درد امروزی گرفتار آمدن انسان شرقی سر دراز دارد و این نوشته قدرت پرداختن یکباره به تمامی عوامل و رویدادهای تایخی را ندارد که اصولاً کار فردی نیست و همت جمعی میطلبد. یک نظر اینکه ریشه عقب ماندگی ها هرچه که هست در کتابچه تاریخ و فرهنگ دو گوشه از جهان نوشته شده است، دو تمدن متفاوت از یک انسان. شرقی امروزی نیز می بایست چنان کند که غربیان اواخر دوران بربریت به انجام رسانیدند. بهتر است در شرق شناسی و غرب شناسی غوطه ور شویم تا که اسرار توسعه بومی و داخلی مان یکی پس از دیگری آشکار شوند... تمدنی که ریشه خارجی دارد، با وابستگی، قدرتمند نخواهد بود. بقدرت رسیدنش تا بومی نباشد محال است! تمدنی به نهایت شکوفایی دست می یابد که در هر زمینه، نسخه منحصر بفرد و داخلی خود را مصرف کند و از خود بیگانگی که باعث شیفتگی کورکورانه در مقابل تمدن دیگر می شود دوری گزیند و بهراسد. که نشود یک مکعب خالی که از هر آنچه خواستند پرش کنند. که شیفته زرق و برقهای پوچ و انحرافی نشود، اگر غرقشان هم شد؛ غرق قدرت تولید کننده و بدنبال یافتن قلب حرکت اجتماعی شان باشد که باز نه اینکه خود را فراموش کند، بلکه خود را بیاد بیاورد و بازسازی کند – به نوزآیی فرهنگی بپردازد. این مقدمه ای بود برای پی بردن به اهمیت آنچیز که در ادامه می آید. درک زمانی که دوران طلایی اعتلای فرهنگی یک تمدن کهن است. دورانی که بیشمار اندیشمند در جامعه ایرانی – اسلامی متولد می شوند. و در این میان از جمله ادیبان مورخ، فردی است که در سال چهارصد و دوازده هجری قمری توسط امیر محمود غزنوی – امیر ولایت ایران باستان به دستگاه عریض و طویل «دیوان رسالت» تحت ریاست «بونصر ُمشکان» به مقام دبیری نائل می گردد. بزودی امین دربار شده و بر اسناد اداری و دولتی دسترسی میابد و حاکمیت سه پادشاه؛ امیر محمود – امیر محمد و امیر مسعود غزنوی را به حرفه دبیری اول دیوان رسالت نان میخورد. ابوالفضل محمد ابنِ حسینِ بیهقی دبیر، هدفش گردآوری تاریخی به همت پنجاه سال متمالی از دوران خود در نثری ادبی بوده است؛ به عنوان "تاریخ بیهقی" مشهور می شود و گرنه هشتاد سال را می نگارد و بخشی از آن در تاریخ مدفون میگردد. اگر دانته شاعر ایتالیایی سده چهاردهم میلادی، فرانسیس بیکن و ویلیام شکسپیر انگلیسی سده های شانزدهم و هفدهم میلادی و ... تاثیری بس عظیم در شکوفایی ادبی دوران خود داشتند و متون اینان فرای یک شاهکار ادبی صرف، تاثیری انقلابی در منش و رفتار آدمیان پس از خود بجای میگذارد، بسی جای شگفتی است که این نوشتار همانند هزاران نوشتار دیگر فرهنگ و ادب پارسی، هم در سیاست، «شهریار» ماکیاول است و هم اینکه همزمان اخلاقیات ارسطویی را که او قادر به انجامش نبود با سیاست در هم میآمیزد و تاثیری فراتر از یک شاهکار ادبی در دوران طلایی ادبیات و فرهنگ ایران زمین بر جای گذارده است. ناچیزی از این مجموعه غنی ادبی را در حد توان و البته این مجال در اینجا می آورم امید که بکار اهل ذوق و فن آید. و اما قبل از پیام «ابوالفضل بیهقی دبیر»، جملاتی از استاد جعفر مدرس صادقی در باب فخر و ادب "تاریخ بیهقی": "... اما میدانیم که ادبیات چیزی «یاد نمی دهد». ادبیات فراتر از این حرفهاست. هیچکس نمی خواهد با خواندن رمان و داستان کوتاه چیزی یاد بگیرد. خواندن ادبیات تجربه ایست فراتر از آموختن، فراتر از تحقیق و تتبع و فراتر از وقت گذرانی. ادبیات حدود را در هم می شکند،... ادبیات حتی وسیله درهم شکستن حدود و قالبها نیست. چیزی است فراتر از وسیله و فراتر از همه حدود که در هیچ قالبی نمی گنجد. ادبیات غایت آمال ماست، عالی ترین محصول زندگی و مقصود و معبود ماست... اما از مقدمات که عبور میکنیم، می رسیم به آزادی. وقتی که از ادبیات حرف میزنیم، فقط با آزادی سر و کار داریم..." اینجا هم سرنخ قضیه به آزادی بسته است... "او برای نادانان نمی نویسد، او برای دانایان می نویسد، او برای خواب کردن نمی نویسد، او برای بیداری می نویسد و برای کسانی می نویسد که «سخن راست خواهند تا باور دارند... و سخت اندک است عدد ایشان.» او راستش را می نویسد و الگوی او برای نوشتن این «راست» سرنوشت محتوم و «قضای آمده» است، نه «افسانه بافی» و «قهرمان سازی»..." و اما ابوالفضل بیهقی، در سال چهارصد و نه هجری قمری – بیست سال پس از قدرت گرفتن محمود غزنوی - «جامع التواریخ» (مشهور به تاریخ بیهقی) را می آغازد و نهایت امر بسیار بیش از آنچیزی است که بدستمان رسیده است. گفته می شود که فقط مبحث «مقاماتِ مسعودی» آن کامل بما منتقل شده است. از «مقاماتِ ناصری» و «مقاماتِ محمودی» اثر کاملی در اختیار نیست و هرآنچه بما رسیده است جملگی مقدمه ایست بر آنها که ما نمی دانیم. بیهقی دبیر، پیامی برای انسانها خارج از ظرف زمان و برای همه دورانها دارد اینکه "... هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد: که آخر هیچ حکایت از نکته ای که به کار آید خالی نباشد." همی گوید ابوالفضل محمد ابن حسین بیهقی... در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست – که احوال را آسانتر گرفته اند و َشََّمتی بیش یاد نکرده اند. اما من چون این کار پیش گرفتم، میخواهم که دادِ این تاریخ به تمامی بدهم و گردِ زوایا و َخَبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند... و این اخبار به این اِشباع که میبرانم، از آن است که در آن روزگار مُعتَمَد بودم و بر چنین احوال کسی از دبیران واقف نبودی... و این لافی نیست که میزنم و بارنامه ای نیست که میکنم، بل که عذری است که به سبب این تاریخ میخواهم – که می اندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم... اگرچه این اَقاصیص از تاریخ دور است. چه، در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آن را یا او این را بزد و بر این بگذشتند. اما من آن چه واجب است به جای آرم. ... واما اردشیر بابکان: بزرگ تر چیزی که از وی روایت کنند آن است که وی دولتِ شده ی عَجَم را بازآورد و سنّتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی، گروهی بر آن رفتند. و لَعَمری، این بزرگ بود. ولیکن ایزد عَزَّ وَ جَل مدت ملوکِ طوایف به پایان آورده بود، تا اردشیر را آن کار به آسانی برفت... «خطبه ی اول» پس ابتدا کنم به آن که باز نمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را "فاضل" گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را "جاهل" گویند و مقرر گردد که هر کس خرد او قوی تر، زبان ها در ستایش او گشاده تر و هر که خرد وی اندک تر، او به چشم مردمان سبک تر: حکمای بزرگ تر که در قدیم بوده اند چنین گفته اند که از وحی قدیم که ایزد عز و جل فرستاد به پیامبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که "ذات خویش بدان – که چون ذات خویش بدانستی، چیزها را دریافتی." و پیامبر ما گفته است... و این لفظی ست کوتاه با معانی بسیار – که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت، دیگر چیزها را چه گونه تواند دانست؟ ... «خطبه ی دوم» ... که بیست و نه سال است تا امیر محمود گذشته شده است و با بسیار تنزّلات که افتاد، آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظام کارها که در این حضرتِ بزرگ است هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر* نشان نمی دهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظم فرّخزاد ... «باب نهم: روزگار کودکی» ... و در حِلم و ترحّم به منزلتی بود چنان که یک سال به غزنین آمد، از فرّاشان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادر گذاشتنی. امیر حاجبِ سَرای را گفت "این فرّاشان بیست تن اند. ایشان را بیست چوب باید زد." و حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است. یکی را بیرون خانه فرو گرفتند و چون سه چوب بزدند، بانگ برآورد. امیر گفت "هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم. و آن نیز بخشیدیم. مزنید!" همگان خلاص یافتند. و این غایَتِ حَلیمی و کریمی باشد. «باب دوازدهم: شکار شیر و همّت و مروّتش» ... و در میان نان خوردن، بزرگان درگاه که بر خوانِ امیر بودند بر پای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند "پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاطِ شراب نکرده است. و اگر عُذری بود، گذشت و کارها بر مُراد است. اگر رایِ بزرگِ خداوند بیند، نشاط فرماید." امیر اجابت کرد و شراب خواست. و بیاوردند. و مُطربان زَخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند، چنان که همگان خرّم بازگشتند، مگر سپاه سالار که هرگز شراب نخورده بود. «باب نوزدهم: پیش آمدنِ رسولِ خلیفه به نیشابور» ... و احمق کسی باشد که دل در این گیتیِ غَدّارِ فریفتگار بندد و نعمت و جاه و ولایتِ او را به هیچ چیز شمرَد. و خردمندان به او فریفته نشوند. و بزرگا مردا که او دامنِ قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شکست. و استاد رودکی گفته است (و زمانه را نیک شناخته است و مردمان را به او شناسا کرده): این جهان پاک خواب کردار است / آن شناسد که دلش بیدار است / نیکی او به جایگاهِ بد است / شادیِ او بجایِ تیمار است / چه نشینی به این جهان هموار؟ / که همه کارِ او نه هموار است / دانشِ او نه خوب و چهرش خوب / زشت کردار و خوب دیدار است ... «باب بیست و دوم: فروگرفتنِ علیِ امیرنشان» ... چنین گوید بوالفضلِ بیهقی که چون این مُحتشم بیاسود، در حدیثِ وزارت به پیغام با وی سخن رفت. البته، تن در نداد. بوسَهلِ زوزَنی بود در آن میانه و کار و بار، همه او داشت و مُصادرات و مواضعاتِ مردم و خریدن و فروختن، همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر می بود. در میان قوم، این دو تن را خیاره کرده بود و هر دو با یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی به سلامت بر ایشان بگذرد. و من هرگز بونصر – استادم – را دلمشغول تر و متحیّرتر ندیدم از این روزگار که اکنون دیدم ... «باب سی ام: وزارتِ خواجه احمدِ حسن» ... (و همگان رفته اند، مگر خواجه بوالقاسم – پسرش – که بر جای است. باقی باد!) و هرکس که این مَقامه بخوانَد، به چشم خرد و عبرت اندر این باید نگریست، نه به آن چشم که افسانه است، تا مقرّر گردد که این چه بزرگان بوده اند. «باب سی و یکم: مالیدنِ بوبکرِ حصیری» ... چون حَسَنَک بیامد، خواجه احمد بر پای خاست. چون او این مَکرُمَت بکرد، همه، اگر خواستند یا نه، بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. برخاست، نه تمام، و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت "در همه کارها ناتمامی." ... «باب سی و دوم: بر دار کردن حسنک» ... عاقبتِ کار دو سپاه سالار کجا شد؟ همه به پایان آمد، چنان که گفتی هرگز نبوده است. و زمانه و گشتِ فلک، به فرمان ایزد، چنین بسیار کرده است و بسیار خواهد کرد. و خردمند آن است که به نعمتی و عشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود و بر حَذَر می باشد از باز ستَدَن – که سخت زشت ستانَد و بی مُحابا. و در آن باید کوشید که آزادمردان را اِصطِناع کند و تخم نیکی بپراگنَد، هم این جهانی و هم آن جهانی، تا از وی نام نیکو یادگار مانَد. و چنان نباشد که همه خود خورَد و خود پوشد – که هیچ مرد به این نام نگرفته است. «باب سی و پنجم: فروگرفتنِ غازی» --- *: آن زمان باور عموم جامعه بر این بود که سیرت نبوی و شریعت اسلامی بر حق است و لاغیر. عموم جامعه بر احکام اسلامی اشراف و شخصاً از نقض آن اجتناب میکردند. نه نیروی پلیس سیاسی سیستماتیکی وجود داشت که جملگی را بپاید و نه در دستگاه عریض و طویل دیوان پادشاهی اسلامی خبری از بگیر و ببندهای افرطی. اندک مواجیب بگیران خفیه نویس (مشابه وزارتخانه اطلاعات و امنیت در جهان کنونی) هم در امور سطح بالای مملکتی مشغول بودند و مردم کوچه و بازار به فهم خویشتن از شریعت رها. آنجا که فردی نقض اسلام میکرد، با پای خود به دیوان می رفت تا که کفاره بپردازد. دیوان آنگاه با بررسی توانمندی شخص مقرر مینمود که بر "سنت پسندیده رسول ا..." یا جهیزیه دختر تنگدستی کامل گردد، یا یتیمی به الطاف پدرانه مشعوف شود، یا فقیری تنگدست به همت شخص نان خورد که سیرت رسول خدا نیز چنین میخواهد و اگر گناهی بزرگ از کسی سر میزد و او خود را به بارگاه عدالتخانه خلیفه اسلامی معرفی نمیکرد بعلاوه کفاره، چوب هم میخورد بسته به نوع گناه که زین پس اگر هم گناه کرد، لااقل کتمان نکند ... فقر اپیدمی نبود. شهوت لمس ناشده! و فحشاء در اقلیت مطلق جملگی محکوم اجتماع، هر جوانی براحتی صاحب مسکن و همسر و کار بود و از بازوی خویش نان میخورد. اتحاد عملی مابین حاکمین بر جایگاه پیامبر نشسته و مردمان کوچه و بازار برقرار بود و هر دو بر نصیحت یکدیگر پایفشاری میکردند. آری دوست من! جمله آخر را چنین بخوان: موازنه قدرت دموکراتیک، و نه آن دموکراسی که سرمایه داری پوچ گرای مصرفی جهان کنونی تو را بر آن تشویق میکند و از درون به پاک کردن تاریخ، فرهنگ و اعتلای گذشته ات پرداخته که از تو مصرفگرای تام کالاهای غیرضروری بنگاه های تولیدی خود بسازد. که آنگاه که استحمارش در استعمارش تکمیل شد؛ آنگاه که از درون خالی شدی! خنده های شیطانی اش گوش فلک را کر کند که در مشرق زمین انسانی تربیت کرده ام بی شعور، بی فرهنگ، بی سواد و گوش بفرمان تا که سرمایه را من بجیب بزنم و او فقر را تجربه کند و دلش خوش باشد که چند وزیر یا وکیل دون پایه و دست نشانده هم به دولت و پارلمان می فرستد. اما نمی داند که همان "دستهای نامرئی" آدام اسمیت (بخوانید کارتلها و تراستهای اسلحه، نفت، کالا و خدمات!) دست آخر تقدیر را بنفع سرمایه دار و بر ضرر مردم کوچه و بازار می نویسند... به قرن بیست و یکم خوش آمدید! قرن بیگانگی آدمی با خود. |
![]()
وبلاگ اعضاءاعضا هم بسته
|